امیرسامامیرسام، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

وقتی مهندس کوچک بود

مهدکودک.... رفتن یا نرفتن مسئله این است

پسرم یکی از دغدغه های این روزای من مهد کودک رفتن یا نرفتن شما شده. از یه طرف میبینم که مامان جون عالی بهت رسیدگی میکنه و خونه اون جات امن تره و من خیالم هزاران بار راحت تره از طرف دیگه میبینم که اون بنده خدا زندونی شده تو خونشون و به خاطر شما نمیتونه از جاش تکون بخوره و عذاب وجدان اینکه با اون کمر درد و پا دردش باید هی دنبال شما باشه و هی بغلت کنه و کارات رو بکنه داره دیوونم میکنه. یه روز میگم بذارمت مهد یه روز میگم پرستار بگیرم... نمیدونم واقعاً نمیدونم بهترین کار چیه. میترسم پرستار بگیرم برات چون نمیدونم صبح تا بعد از ظهر چه رفتاری می خواد باهات داشته باشه. میترسم بذارم مهد چون نمیدونم همه چیز رو به موقع بهت میدن؟ به م...
2 دی 1391

یه روز خوب

برای یه مادر شاغل چی میتونه خوشحال کننده تر از خبر تعطیلی 2روزه باشه؟ تازه 2روز هم که بعد از این دو روز 5شنبه و جمعه است و ....... بعد از شنیدن خبر کم مونده بود پاشم برم کل اداره رو شیرینی بدم امروز صبح دوتایی واسه خودمون تا ساعت 10 خوابیدیم بعد پاشدیم صبحانه خوردیم بازی کردیم حالا هم پس از صرف نهار از خستگی تو بغلم غش کرد. کلی همینطور تو بغلم نگهش داشتم و بوش کردم فشارش دادم و خلاصه حالشو بردم. واقعاً چه لذتی داره این لحظات با هم بودن. مامانای خونه دار برید حالشو ببرید :) خدایاااااااا مرررررررررررسی از اینکه امیرسامو به ما دادی ...
14 آذر 1391

افتتاحیه

بالاخره اون روز و اون وقتی که 14ماهه دارم دنبالش میگردم پیدا شد. از 14ماه پیش دنبال فرصتی میگردم تا وبلاگی راه اندازی کنم و از روزهامون توش بنویسم. بالاخره این دفتر افتتاح شد. البته تو این 14ماه خیلی هم بیکار نبودم. فوتوبلاگت رو راه اندازی کرده بودم ولی اونجا فقط عکس بود دوست داشتم برات بنویسم از اون چیزایی که تو دلم هست که بالاخره فرصتش پیش اومد افتتاح وبلاگت مبارک آقا مهندس کوچولوی من ...
6 آذر 1391
1