امیرسامامیرسام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

وقتی مهندس کوچک بود

یه مامان طفلکی

کلیه موادی که در طبیعت .... نکن کلیه موادی که در طبیعت از موجودا.... امیییییر سام میفتی الان بیا اینور کلیه موا... امییییر سام صفحه هام بهم ریخت مامان میرم پشت میز میشینم مثلاً هنوز شروع نشده یکی داره بلوزم رو میکشه و میگه اه... اه.. (ترجمه: منم بیام بالا بشینم)، میگم برو کنترل رو بیار تلویزیون رو روشن کنیم خوب... کلیه موادی که در طبیعت از موجودات زنده.. آآآآآخ کنترل فرو رفته تو پهلوم روشن میکنم آقای عشق براعم مشغول دیدن برنامه تیلا و تولا میشه. دیگه واقعاً خوووووب... کلیه موادی که در طبیعت از موجودات زنده به عمل می آید و ضایعات آنها میباشد زیست توده... اه...اه... (ترجمه: در شیشه شیرش رو آورده که توش براش شعر تو حوض خونه م...
25 دی 1391

مهدکودک.... رفتن یا نرفتن مسئله این است

پسرم یکی از دغدغه های این روزای من مهد کودک رفتن یا نرفتن شما شده. از یه طرف میبینم که مامان جون عالی بهت رسیدگی میکنه و خونه اون جات امن تره و من خیالم هزاران بار راحت تره از طرف دیگه میبینم که اون بنده خدا زندونی شده تو خونشون و به خاطر شما نمیتونه از جاش تکون بخوره و عذاب وجدان اینکه با اون کمر درد و پا دردش باید هی دنبال شما باشه و هی بغلت کنه و کارات رو بکنه داره دیوونم میکنه. یه روز میگم بذارمت مهد یه روز میگم پرستار بگیرم... نمیدونم واقعاً نمیدونم بهترین کار چیه. میترسم پرستار بگیرم برات چون نمیدونم صبح تا بعد از ظهر چه رفتاری می خواد باهات داشته باشه. میترسم بذارم مهد چون نمیدونم همه چیز رو به موقع بهت میدن؟ به م...
2 دی 1391

یه روز خوب

برای یه مادر شاغل چی میتونه خوشحال کننده تر از خبر تعطیلی 2روزه باشه؟ تازه 2روز هم که بعد از این دو روز 5شنبه و جمعه است و ....... بعد از شنیدن خبر کم مونده بود پاشم برم کل اداره رو شیرینی بدم امروز صبح دوتایی واسه خودمون تا ساعت 10 خوابیدیم بعد پاشدیم صبحانه خوردیم بازی کردیم حالا هم پس از صرف نهار از خستگی تو بغلم غش کرد. کلی همینطور تو بغلم نگهش داشتم و بوش کردم فشارش دادم و خلاصه حالشو بردم. واقعاً چه لذتی داره این لحظات با هم بودن. مامانای خونه دار برید حالشو ببرید :) خدایاااااااا مرررررررررررسی از اینکه امیرسامو به ما دادی ...
14 آذر 1391

دلم برات تنگ میشه...

صبح که دارم میرم سوار سرویس بشم تو راه مامان و بابایی رو مییبینم که یه نی نی هم سن و سال تو تو بغلشونه و اون طوری که از ظاهرشون پیداست دارن میرن به سمت مهد کودک. تا نی نی رو میبینم زودی دلم برات تنگ میشه ..... ساعت ١٠-١١ زنگ میزنم خونه مامان جون که حالت رو بپرسم صدای تو که از پشت گوشی میاد دلم برات تنگ میشه.... عصر تو مترو روبروم یه مامان نشسته که پسرش تو بغلشه و داره باهاش بازی میکنه، پسر هم غش کرده از خنده، دیگه دلم برات تموم میشه... دیگه میخوام یه وسیله ای پیدا کنم که بتونم پرواز کنم و زودتر برسم خونه... ای کاش میشد صبح ها بذارمت تو دلم و با خودم بیارم اداره، بعد از ظهرها هم بیای بیرون و پیشمون باشی.. هههه... چه آرزویی خدایا من با...
12 آذر 1391

داستان مهندس شدن امیرسام

من دانشجو بودم که امیر سام رو باردار شدم. هر روز دوتایی واسه خودمون میرفتیم سر کلاس... با هم درس میخوندیم... با هم امتحان میدادیم... فقط 2ترم آخر رو نبود (چون بدنیا اومده بود و دیگه نمیشد تو دلم قایمش کنم با خودم ببرمش)  که اونم جزوه ها رو میاوردم خونه با هم میخوندیم خوب وقتی پسرم مرتب و منظم سر همه کلاسا اومده همه امتحاناش رو هم داده پس تو گرفتن مدرک هم با من شریکه دیگه. این شد که گل پسر ما شد مهندس امیرسام و انقدر من این کلمه رو همیشه جدی گفتم  که حالا همه عادت کردن میخوان سراغ امیرسام رو بگیرن میگن از مهندس چه خبر؟!!
6 آذر 1391

افتتاحیه

بالاخره اون روز و اون وقتی که 14ماهه دارم دنبالش میگردم پیدا شد. از 14ماه پیش دنبال فرصتی میگردم تا وبلاگی راه اندازی کنم و از روزهامون توش بنویسم. بالاخره این دفتر افتتاح شد. البته تو این 14ماه خیلی هم بیکار نبودم. فوتوبلاگت رو راه اندازی کرده بودم ولی اونجا فقط عکس بود دوست داشتم برات بنویسم از اون چیزایی که تو دلم هست که بالاخره فرصتش پیش اومد افتتاح وبلاگت مبارک آقا مهندس کوچولوی من ...
6 آذر 1391
1