دلم برات تنگ میشه...
صبح که دارم میرم سوار سرویس بشم تو راه مامان و بابایی رو مییبینم که یه نی نی هم سن و سال تو تو بغلشونه و اون طوری که از ظاهرشون پیداست دارن میرن به سمت مهد کودک. تا نی نی رو میبینم زودی دلم برات تنگ میشه .....
ساعت ١٠-١١ زنگ میزنم خونه مامان جون که حالت رو بپرسم صدای تو که از پشت گوشی میاد دلم برات تنگ میشه....
عصر تو مترو روبروم یه مامان نشسته که پسرش تو بغلشه و داره باهاش بازی میکنه، پسر هم غش کرده از خنده، دیگه دلم برات تموم میشه... دیگه میخوام یه وسیله ای پیدا کنم که بتونم پرواز کنم و زودتر برسم خونه...
ای کاش میشد صبح ها بذارمت تو دلم و با خودم بیارم اداره، بعد از ظهرها هم بیای بیرون و پیشمون باشی.. هههه... چه آرزویی
خدایا من بازنشستگی ١٥سال دیگه رو نمیخواممممم من میخوام الان پیش امیرسام باشم و لذت ببرم ١٥ سال دیگه که امیر سام بزرگ شده و میخواد با دوستاش باشه خونه موندن به چه درد من میخوره؟ خدایااا خودت میدونی که چی میخوام... میشه پارتی بازی کنی آرزوی من رو بیاری جلوی صف؟